×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ordibehesht

× هر چیزی بخواهید احتمالا یافت می شود
×

آدرس وبلاگ من

ordibehesht1400.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ordibehesht1400

داستان"ماه عسل-قسمت چهارم"

از رخنه كردن غم به داخل ساختمان، دور تا دورش را با لامپ هاي صورتي مزين كرده بودند.

شادمهر به شوخي گفت: اولاً اينجا، وسط رانندگي با راننده حرف نمي زنند و بعد به زير

خنده زد. و ببخشيدي گفت و من و مني كرد كه البته حرف اش قطع شد.

مهشيد گفت: من كه مي دونم. مي خواي، آمار كاباره رفتنتو به من نگي. نه؟ بعد رويش را به

شادمهر كرد و منتظر جواب شد. اين در حالي بود كه مهشيد، خود را خوشبخت ترين زن روي

زمين مي ديد و احساس مي كرد كه بر روي ابر ها مشغول پرواز است.

در همين لحظه، شادمهر به همسرش نگاه كرد و هنگامي كه خنده هاي خالص همسرش را

ديد، جوابي داد كه به سختي از ميان لب هايش كه مشغول لبخند زدن بودند به در آمد :

"قربونت!"

مهشيد همينطور به اطراف نگاه مي كرد و صحبت مي كرد و البته سوال هايش را هم پشت

سر هم مي پرسيد، بدون اينكه منتظر جواب باشد!

تنها چند بار كه ماشين متوقف مي شد كه از عابر كنار خيابان در مورد آدرس سوال كند،

مهشيد شيشه ي ماشين را پايين مي زد و با كسب اجازه از شوهرش، سوال را خودش مطرح مي

كرد و علاوه بر پاسخ، تعجبي را در چشمان آن فرد مي خواند كه مي توانست به سه علت باشد :

يا به خاطر طريقه ي سوال كردن كساني كه در چنان ماشين گرانقيمتي نشسته اند و آدرس محله

ي اعيان نشين شهر را مي گيرند. يا روسري مهشيد كه تا حدود زيادي عقب رفته بود كه البته

احتمال اين مورد، ضعيف بود. و سوم اينكه آن عابر سر خود را پايين مي آورد و به نويگيتور

داخل ماشين نگاه مي كرد كه خاموش بود. چرا كه تعجب كرده بود كه چرا از آن (Navigator)

استفاده نمي كنند.

ديري نپاييد كه آن ماشين سواري فرح بخش، به پايان رسيد.

يك ربع به چهار بود كه به نزديكي هاي مقصد رسيدند.

ويلايي فوق العاده كه كم تر همتايي داشت. ويلا كه چه عرض كنم. قصر. اول كه باورشان

نمي شد. چرا كه چنين قصرهايي را تنها در فيلم هاي هندي ديده بودند. اما واقعيت داشت . تازه،

اين ويلا، يكي از ده ها ويلاي مجلل جناب جانتامانا كومار بود. پدر خانم رابرت.

۱٥

ديگر صبر مهشيد تمام شده بود. مي گفت كه چرا كه اينقدر ماشين را عقب جلو مي كني .

يك جا پارك كن و بگذار اين يك ربع آرامش داشته باشيم. يا به نظر من بيا و برويم و زنگ در را

بزنيم.

شادمهر گفت:

هنوز چند دقيقه مانده. نبايد زودتر زنگ بزنيم. تو مگر فرهنگ نداري؟!

باز هم مهشيد از آن لبخند هاي خود استفاده كرد. خنده اي كه تمام دختر ها و زن هاي

ديگر دنيا را، در نظر شادمهر آن چنان صغير جلوه مي داد كه تمام زن و دخترهاي جهان،

دختربچه هايي به نظر مي رسيدند كه حداكثر سنشان هشت سال است و در غروب آفتاب، در

داخل كوچه، مشغول بازي اند.

شادمهر با خود گفت:

من كه بعيد مي دانم كه بتوانم بيشتر صبر كنم.

مهشيد هم كه از ديدن آن همه صحنه هاي ماچ و بوسه ي چند ساعت قبل، سراپا تمايل

شده بود، در دلش گفت:

من كه بعيد مي دانم كه بتوانم بيشتر صبر كنم.

هر چقدر سعي مي كردند كه از ابراز علاقه ي خود به همديگر جلوگيري كنند، نمي توانستند.

آخر اين چشم مگر چقدر مي تواند خوددار باشد.

دلشان مي خواست كه از ماشين پياده شوند و همينطور همديگر را در آغوش بكشند و

ببوسند.

پياده هم شدند. اما، خنده شان گرفت. از فكر پليدشان.

آنطرف تر را نگاه كردند. مرد خوش لباس و زن نسبتاً چاقي را ديدند كه در نور كم غروب

مه آلود، در گوشه ي خيابان، طوري همديگر را از روي هوس در آغوش گرفته بودند و تكان مي

دادند كه انگار قرار است زبانم لال، زبانم لال، تا چند دقيقه ي ديگر قيامت شود.

۱٦

۳

حدود چهار بود كه خود را به كنار در ورودي ويلا رساندند.

دروازه خود به خود باز شد. دروازه اي كه مانند ديگر دروازه هاي خانه هاي هندي زنگ

ندارد.

همانطور كه حدس زده بودند، افرادي گماشته شده بودند كه كشيك خودرو ي قرمز را

بكشند.

چهار پيشخدمت كه لباس هاي اصيل هندي را به تن داشتند در كنار مسير، دست ب ه سينه،

ايستاده بودند و يكي شان در حالي كه خنده ي خوشايندي بر لب داشت، يك قدمي جلوتر آمد و

مسير اصلي را به مهمانان نشان داد.

خودرو در حالي به پيش مي رفت كه زوجي را در درون خود جاي داده بود كه مبهوت

عظمت ويلا و محوطه ي زيباي آن شده بودند.

۱۷

درختاني كه طوري قرار گرفته بودند كه باعث شوند كه هر آن، صحنه ي جديدي بر

ميهمانان جديد الورود هويدا شود. و صحنه ي قبلي را چنان بپوشاند كه مسير را از آنچه كه

هست، طولاني تر جلوه دهد.

چند صد متر را همانطور طي كردند تا به فضاي جلوي ويلا رسيدند.

شكه شده بودند. از اين تمول چشم گير. از اين رفاه بي اندازه.

البته ميزان شكه شدن شان رفته رفته رو به زوال نهاده بود. و درست در همان جايي كه

شادمهر مي بايست خودرو اش را متوقف سازد، به خود آمده بود و نگذاشت كه آبروريزي شود.

خودرو را در جايي كه مي بايست متوقف كند، متوقف ساخت. و پياده شدند.

به سرعت، چهار خدمتكار ديگر به سويشان آمدند و احترام كردند و درخواست كردند كه

وسايل شان را بگيرند و به درون ويلا ببرند.

در همين زمان، رابرت، با رويي باز و همان لبخند معروف ساختگي اش، به آهستگي و قدم

زنان، به سوي شادمهر آمد و او را در آغوش گرفت و رها كرد.

لبخن دش، از آن نوع لبخند هاي سردي بود كه بر لب بسياري از انسان ها مي توان يافت .

البته در اين كار بايد دقت كرد.

لبخندي كه از كودكي به داشتن آن عادت كرده بود. اطرافيانش به او گفته بود كه بايد لبخند

بزني تا شاد باشي. رمزش هم اين است كه مقداري از گوشه هاي لبهايت را بالا بياوري . او هم

اين ها را شنيد و عمل كرد و شايد هم يكي از دلايل افسردگي دوره ي دانشجويي اش، زدن همين

لبخند ها بود. البته قرار بود كه ديگر از آن لبخند ها استفاده نكند . درست از آن زماني كه با

شادمهر آشنا شد و حالش بهبود يافته بود. شايد هم تنها براي لحظه اي قصد كرده بود كه باز از

آن لبخند ها استفاده كند. تنها براي لحظه ي تجديد ديدار.

رابرت، شلوارك كوتاهي به تن داشت. بسيار كوتاه. تا جايي كه مي شد آن را شرت هم

خواند.

بوي پوزش از رفتار رابرت به آساني به مشام مي رسيد. چرا كه ديده بود كه مهشيد به

پايين تنه اش خيره شده است.

از مهشيد عجيب بود.

علت آن هم مي تواند اين باشد كه آنقدر شادمهر از حسنات رابرت تعريف كرده بود كه

تصور مي كرد كه رابرت، يك شادمهر ديگري است كه اينبار در لندن به دنيا آمده است.

اما تفاوت هاي شادمهر با رابرت بسيار بود.

۱۸

شادمهري كه از هر نظر داراي صفات خوبي بود. هم خنده رو بود. هم با شخصيت. هم با

همه بود. هم تعارفي نبود. هم مهربان بود. هم با كسي كه حرف بي ربط مي زد، سر خصومت مي

گرفت. شادمهري كه به حق لايق اسمش بود. لبخندي كه مي شد آن را جزء جدايي ناپذيري از

لبش خواند. شادمهري كه در لحظه ي خواب مجبور بود كه لب هايش را به سختي از حالت خنده

رها سازد تا بتواند بخوابد. شادمهري كه با ديدن يك گدا، اشتهايش كور مي شد.

چند دقيقه اي مشغول قدم زدن شدند، تا به كنار استخر بزرگ جلوي ويلا رسيدند.

در ابتدا فكر كردند كه بانو اينيدا، مايل نيستند كه به پيشباز بيايند . اما ناگهان ديدند كه

دختري كه بيشتر به فرشته شبيه بود، با لباس حرير فوق العاده زيبا، از درون ويلاي سه طبقه

اي كه شش هزار متر زيربنا داشت، به سوي شان شروع به دويدن كرد. گربه اي هم به دنبال او

به استقبال آمده بود.

تعجب كردند. مگر مي شود كه چنين دختر پول داري، چنين خاضعانه به استقبال مهماناني

بيايد كه هنوز با آنها آشنايي چنداني ندارد. اما واقعيت داشت.

شادمهر، دچار احساسي شد. شايد احساس حسادت. شايد شهوت . و شايد چيز ديگر . و

شايد هيچ كدام.

در هر صورت، به چهره و اندام اينيدا خيره شده بود.

در مغز مهشيد چيزهايي مي گذشت. نمي دانم، شايد احساس ترس. شايد احساس كرد كه

آشنايي با اينيدا، در ميزان علاقه ي شوهرش به او تاثير منفي خواهد گذاشت. علتش هم اين بود

كه حدس مي زند كه يكي از دلايل علاقه ي شادمهر به او، ثروت نسبتاً زياد پدرش باشد.

اما حقيقت اين نبود و تمام حدس هايش نادرست بود. زمان زيادي هم طول نكشيد كه خود

او هم به اين مطلب پي برد.

شوهرش بهتر از آني بود كه در آن لحظه تصور مي كرد.

و اما همسر رابرت.

اينيدا يك بودايي بود. استاديار و محقق اديان و آداب و رسوم مشرق زمين . تمام كارش

شده بود تفحص در فرهنگ شرق. مسلمانان. بودايي ها . زردشتي ها . و آداب و رسوم ايران .

جالب اينجاست كه در دانشگاه ليورپول، پايان نامه اي را تنظيم كرده بود كه هزار و سيصد

صفحه داشت و شايد در ايران عزيزمان، كمتر تحقيقي به اين حجم و با اين گستردگي انجام شده

بود. موضوع پايان نامه اش چنين بود:

"فرآيند هاي انحرافي مذهب بر شكل گيري فرهنگ هاي برخواسته از فطرت بشر"

هر چهار نفرشان، مدام به هم مي خنديدند. خنده هاي مصنوعي. شايد هم واقعي.

۱۹

ولي به احتمال زياد، مصنوعي بودند. چرا كه آنها كه هنوز همديگر را كه نمي شناختند. اگر

هم بيخود به هم مي خنديدند، به آن خاطر بود كه از همديگر تعريف شنيده بودند و اين باعث مي

شد كه به لبخند هاي واقعي در آينده ي نه چندان دور اميد داشته باشند.

اينيدا دست مهشيد را، مانند يك دختر هشت ساله كه همسايه اش براي بازي به خانه اش

آمده باشد گرفت و رفت كه قسمت هاي مختلف ويلا را به او نشان دهد.

البته بهتر است بگويم : قصر. زمين گلف. اصطبل ها و زمين هاي اسب سواري . درياچه ي

بزرگ مصنوعي در پشت ويلا. آنجايي كه تپه پايان مي پذيرد و قسمتي از شهر از بالا مشخص

است.

شادمهر براي رابرت، حكم پدر يا برادر بزرگ تر را داشت.

هفت سال پيش، سال دوم دانشگاه:

يازده نفر را انتخاب كردند كه بر سر موضوعي تحقيق كنند. تحقيقي كه نسبتاً پرهزينه بود .

تحقيقي كه شش هفته هم به طول انجاميد.

رابرت مدير تيم تحقيقاتي بود.

در ابتدا، پنج نفر از آنها پسر و شش نفر ديگر، دختر بودند.

آخر هفته ي اول بود كه رابرت، براي اولين بار، احساس افسردگي كرد . يك ا حساس

افسردگي شديد. همانطوري كه بعد ها براي شادمهر تعريف كرد كه تا يك قدمي اقدام به

خودكشي هم پيش رفته است.

رابرت به خاطر چهره ي نسبتاً دخترپسند و مناسبش، دوست داشت كه مدام مورد محبت

همه ي دختران قرار بگيرد. و مدام خنده هاي نو و ابراز علاقه هاي جديد را مزه مزه كند.

هفته ي دوم بود كه آن شش دختر از گروهشان به يك گروه ديگر رفتند و به جاي آنها

شش دختر ديگر به جايشان آمدند.

رابرت خوب شد.

آخر هفته ي دوم بود كه باز هم از همصحبتي و مصاحبت با آن شش دختر جديد، احساس

خستگي كرد. علتش هم اين بود كه روحيه ي برتري جويي خاصي داشت. مدام دوست داشت كه

به ديگران بگويد كه شما از من كمتر مي دانيد. مدام خورده مي گرفت. مدام دوست داشت كه از

دهان ديگران بشنود كه: "رابرت، كارش را خوب بلد است ". اين مي شد كه با اطرافيانش،

مخصوصاً جنس مخالف، بدرفتاري مي كرد و در مقابل، آنها هم چندان خوشاي ند او رفتار نمي

كردند.

۲۰

اتفاقاً باز هم آن شش دختر رفتند و همان دختر هاي قديمي آمدند. رابرت شاد شد. و قاعده

اي يافته بود، به اين مضمون:

انسان براي شاد شدن، بايد دائم با كسان مختلف باشد. تا از يكي خسته شد، با ديگري

باشد. اگر از آن خسته شد، با كس ديگر باشد. حتي مي تواند با همان آدم اولي باشد . چرا كه

گذشت زمان و دوري، شخصيت ساز است و انسان را در نظر ديگري بزرگ تر مي كند و دوباره

توليد علاقه خواهد كرد.

البته جواب هم گرفت. او، توانسته بود كه مسئوليت رهبري بزرگ ترين گروه تحقيقاتي

تاريخ دانشكده هوا فضا را به درستي به دوش بكشد.

در همان زمان ها بود كه رابرت و شادمهر با هم آشنا شده بودند و روز به روز بيشتر با

هم دوست مي شدند.

مدت ها گذشت و باز رابرت افسرده شد.

به پيش شادمهر رفت. به اين خاطر كه مي ديد كه شادمهر هميشه سر حال است . با همه

است. ولي از دوري هيچ كسي، درمانده نمي شود.

رابرت به پيش شادمهر رفت و گفت:

من، رابرت درمانده ام! به پيش روانشناس رفتم ولي نتوانست كه مرا درمان كند . من

احساس غم مي كنم. جهان برايم بي معني است. شاد نيستم. حتي نمي دانم كه شادي چيست .

حتي شك دارم كه در اين دنيا شادي وجود داشته باشد . شادي، سراسر از غفلت و فراموشي

حاصل مي شود. به نظر من، بايد هميشه مست بود و به لذت فكر كرد. من اراده ندارم. بعد گفت

كه اراده كه معنا ندارد. من، انگيزه ندارم. چند مدتي است كه به كلاس رقص مي روم. در آنجا به

من خيلي احترام مي گذارند. كمتر پيدا مي شوند كه از دانشكده ي ما، كسي به آنجا برود. شب ها

در آنجا، صد ها دختر و پسر با هم مي خورند و مي زنند و مي رقصند و لذت مي برند . اما من

لذت نمي برم. اين هم بعيد نيست كه آنها هم مثل من باشند. اما فرق آنها با من در اين است كه

آنها مي توانند به خوبي اداي انسان هاي شاد را در بياورند و من نمي توانم. شايد هم تنها من

مشكل دارم. شايد من زياد درس خوانده ام و باعث شده كه زيادي عميق فكر مي كنم. شايد بايد

سرم را به ديوار بكوبم، تا مغزم از كار بيافتد. شايد بايد دوباره بچه شوم . من يك نجيب زاده

نيستم. ولي آرزو داشتم كه يك جنتلمن شوم. در كودكي بود كه به عشق اين كه يك شخصيت

بزرگ شوم، به كوهستان مي رفتم و براي خودم از درختان غذا تهيه مي كردم و مي خوردم. اين

كار ها را مي كردم كه بسيار به خود سختي داده باشم . به دختران به سختي رو مي دادم . و

اكنون هم به آن چيزي كه مي خواستم رسيدم. شدم بهترين دانشجوي اين دانشكده. افتخاري كه

۲۱

هزاران نفر در انگلستان مي خواهند به آن برسند. و من رسيدم. ولي باز هم خالي ام. از ابتدا كه

پدر نداشتم. مادرم هم كه كارگر بود. دوست داشتم كه در خويشتن داري و استقامت بي مانند

باشم. فكر مي كردم كه بزرگ ترين فضيلت آدمي، خويشتن داري كامل است. و قصد دارم كه به

هيچ وجه ازدواج نكنم. از بهار بدم مي آيد. تا حدود زيادي مي توانم بر خودم مسلط باشم . مي

توانم خودم را كنترل كنم. مي توانم كه بيخود به كسي نخندم . اما احساس مي كنم كه ديگر

توانايي خنده را از دست داده ام. زماني بود كه احساس مي كردم كه مي توانم كاملاً بر اعصابم

مسلط باشم. ولي گاهي كنترل خود را از دست مي دهم و بيش از مقداري كه لازم است، احترام و

محبت مي كنم و بعد از آن پشيمان مي شوم و همين امر باعث شده كه مدتي است كه فكر

خودشكي راحتم نمي گذارد. دوست ندارم كه به كسي اعتماد كنم. مي ترسم كه نارو بخورم . و

بدان كه من هيچ گاه عواطف دروني ام را اينطور و به اين واضحي براي كسي بازگو نكرده بودم .

هميشه اينطور است كه همدمي جز خودم ندارم كه برايش درد دل كنم. سعي مي كردم كه عزت

نفس داشته باشم. دوست داشتم كه اعتماد به نفس داشته باشم. اما اكنون فهميدم كه اعتماد به

نفس هم بي معني است. براي اينكه به تازگي پي بردم كه نظر آدمي زاد بدرد خودش نمي خورد .

بايد محبت كنيم و ببينيم كه چقدر محبت مي بينيم و با اين كار به ارزش محبت خود پي ببريم .

همانطور كه مي داني كتاب هاي زيادي خواندم. اما از آن شب به بيهودگي بودن اين كتاب ها پي

بردم. دو هفته قبل كتابي خواندم كه پانصد صفحه داشت . در مورد خويشتن داري بود . تمام

كتاب را در يك روز خواندم. اما هنگام خواب، نمي توانستم خودم را از روي ميز بلند كنم و بروم

و مسواك بزنم. اما از تلويزيون چيزي شنيدم. شنيدم كه دانشمندي گفت:

(Love it or leave it) . يا عاشقش باش، يا رهايش كن

دوشنبه 29 شهریور 1389 - 11:36:37 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم