×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ordibehesht

× هر چیزی بخواهید احتمالا یافت می شود
×

آدرس وبلاگ من

ordibehesht1400.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ordibehesht1400

داستان"ماه عسل-قسمت هفتم"

 

۳۸

رابرت بعد از اينكه ليوان مخصوص شراب را كه محتوي آب بود را سركشيد، بر روي ميز

گذاشت و پيشنهاد خود را اعلام كرد.

بهتر است كه تا ظهر در شهر گشتي بزنيم و بعد برگرديم و آماده ي سفر شويم . جالب

اينجاست كه خود من هم براي اولين بار است كه به هندوستان مي روم.

و به شوخي گفت: شكر خدا براي اولين باري كه به هندوستان مي روم، با بهترين دوستم

هستم و چه لذتي از اين بالاتر خواهم بود.

شادمهر كه از رانده شدن نام خدا از دهان رابرت، قند در دلش آب شده بود، بي اختيار

براي فزوني بركت زندگي همگان، در دلش دست به دعا برداشت.

رابرت گفت كه حالا كه چهار نفريم، بهتر است كه با ماشين شخصي برويم.

چند دقيقه بعد، رابرت و شادمهر، در جلو و مهشيد و اينيدا در عقب نشستند. تصميم گرفتند

كه در اين مدت كوتاه مانده تا ظهر به نزديك ترين پارك بروند كه ميهمانان بيشتر با آن حوالي

آشنا شوند.

پارك بسيار تميزي بود.

ساختمان هاي درون پارك آنقدر تميز و تازه بودند كه انسان احساس مي كرد كه كار

ساخت شان همين ديروز به پايان رسيده است. علت آن هم بودجه ي بالاي تعمير و نگهداري

بالاي تسهيلات عمومي بود. نه كيوسك تلفني پيدا مي شد كه سيمش كنده شده باشد و نه پوست

پفكي كه با وزش باد مدام در هوا معلق بزند.

دختر ها و پسر ها. بچه ها. و بسياري از پدربزرگ ها و مادربزرگ ها به آنجا مي آمدند و

مانند هر جاي ديگر دنيا، خاطرات دوران گذشته ي خود را به ياد مي آورند و سعي مي كردند كه

با به ياد آوردن خاطره ي ديگري، خاطره ي قبلي به ياد آمده را از ياد ببرند. و همينطور خاطره

ها همديگر را دنبال مي كردند تا غروب شود.

همينطور كه در پارك قدم مي زدند، شادمهر به گوشه ي پارك اشاره كرد و به مهشيد گفت:

آن قسمت پارك مخصوص انسان هاي فاسد است. معتاد ها. فاحشه ها. و هر گونه بزه كاري كه

مي تواني در فكرت تصور كني.

مهشيد گفت: شوخي مي كني. پس چرا پليس نمي آيد و آنها را جمع نمي كند.

شادمهر در پاسخ گفت: چه كارشان كند. آنها اكثراً ايدز دارند . رواني اند . آنها را بيايد و

بگيرد و متفرق كند كه چه بشود. اين كه بهتر است كه مفسدان را يكجا جمع مي كند و مورد

حمايت قرار مي دهد. اينجا، كارتن خواب هايشان هم حقوق دارند.

همچنان قدم مي زدند.

۳۹

شادمهر : اين فضاي بزرگ را كه مي بيني، براي گفتگو است.

مهشيد: براي گفتگو؟

شادمهر: آره. يادت نيست برايت تعريف كرده بودم كه مي ترسيدم كه به يكي از قسمت

هاي پارك بروم. اينجا، همان جاست. اينجا، مردم همديگر را مي بينند و بدون هيچ بهانه اي با هم

آشنا مي شوند. تنها چهره ي همديگر را مي بينند و مي پسندند و بعد اگر دلشان خواست با هم

بيشتر صحبت مي كنند و شايد كارشان به ازدواج هم بيانجامد. ازدواجي كه موارد بسياري پيش

آمده كه تا پايان عمر هم پايدار مانده است.

اينجا را درست كردند كه دختر ها و پسر ها بتوانند همديگر را ببينند.

در اينجا هيچ عيب نيست كه به سوي كسي بروي و بگويي دوست ت دارم و علاقه دارم

بيشتر با شما آشنا شوم. يا نياز به يك همدم دارم.

به نظر من چنين مكان هايي بايد در همه جا درست شود كه انسان ها بتوانند فرد همفكر و

مورد علاقه ي خود را پيدا كنند.

پيرمردي مشغول نواختن گيتاري بود. پيرمردي كه چنان ريش و پشمي به دور كله اش

تنيده شده بود كه سر اش را دو برابر جلوه مي داد.

زن جواني از مقابل او رد شد و نگاه تحقير آميزي به او كرد.

مهشيد تعجب كرد. به اين خاطر كه چقدر انسان بايد طرز تفكر خاصي داشته باشد كه بيايد

و در پارك ها به نواختن موسيقي بپردازد و پولي در بياورد و خانه اش را به يك كارتن خلاصه

كند.

رابرت كه به دقت به صحبت مهشيد و شادمهر گوش مي داد، از شادمهر پرسيد كه مهشيد

چه مي گويد؟ شادمهر هم پاسخ داد كه مهشيد مي گويد كه جامعه ي آزاد جالبي داريد؟

رابرت هم در پاسخ گفت كه درست است. جامعه ي جالبي است. اما، يك سوال هم از تو

دارم:

آيا آن پيرمرد براي تو آشنا نبود؟

شادمهر كه تا اين حرف را شنيد، به سرعت روي خود را برگرداند و به چهره ي پيرمرد

نگاهي انداخت. پيرمردي كه سر خود را پايين انداخته بود و انگار جهان را بسيار ريز تر از آن

اندازه مي ديد كه ارزش داشته باشد كه سرش را براي ديدن آن بالا بگيرد. يك ظاهر عارف گونه.

نه. بعيد است. آيا اين استاد داداسكي معروف نيست؟

رابرت : بله. خودش است. چند ماهي است كه ترك تعليم كرده است و تمام وقتش را در

همين پارك مي گذراند. تنها گيتاري مي زند و خرج خوراكش را هم از كمك عابرين اينجا در مي

٤۰

آورد. گه گاهي هم به سالن انتظار متروي همين جا مي رود و در آنجا سه تار مي زند. مي داني

كه بيشتر تحقيقاتش در مورد ادبيات بود. به ادبيات ايران هم علاقه داشت . ديدي كه خلاصه

ديوانه شد.

اين هم از ادبيات و معرفت جويي.

در اين ميان اينيدا هم به حرف آمد و گفت، از عرفاي ايران بيش از اين نمي توان انتظار

داشت. به اين خاطر كه معروف ترينش، همجنس باز بود.

شادمهر شكه شد. گفت: منظورتان كدام است.

گفت: مولانا. خودش در ابتداي مثنوي اش شعري دارد كه در آن اعتراف كرده كه همجنس

باز بود. ولي، حافظ را قبول دارم. به حق كه حافظ شاعري توانا است.

شادمهر كه به ديوان مولانا تا حدود زيادي آشنايي داشت، سوال كرد و گفت: مي توانم از

شما بپرسم كه كدام بيت را مي گوييد.

اينيدا هم با همان لهجه تقريباً روان خود، به فارسي گفت:

كز نيستان تا مرا ببريده اند

در نفيرم مرد و زن ناليده اند.

من به هر جمعيتي نالان شدم

جفت بدحالان و خوش حالان شدم!

شادمهر هر چه خواست كه قيافه ي انسان هاي متعجب را به خود بگيرد، نتوانست و به

ناچار به زير خنده زد. در حالي كه مهشيد، چندشش شده بود.

ادامه ندادند. و اين موضوع، درس خوبي بود كه مهشيد بيش از پيش به ميزان درك چنين

انسان هايي پي ببرد. تحصيل كرده هاي فرنگي.

مهشيد همچنان كه احساس مي كرد كه چقدر خوشبخت است كه مي تواند چنين مفاهيم

عميق عرفاني را به خوبي درك كند، رويش را به شادمهر كرد كه به فكر فرو رفته بود. پرسيد:

آن پيرمرد كه بود.

شادمهر : استاد فيزيك كوانتوم. مثل اينكه از دنيا بريده و آمده و براي رهگذران مي نوازد.

مهشيد : بيچاره. حتماً سرش به جايي خورده.

٤۱

شادمهر : چرا. مگر بد است. شايد از كارش لذت مي برد . از طرفي آزاري هم كه ندارد .

ضمناً چندين دانشمند بزرگ را تربيت كرده كه اكنون هر كدام براي خودشان درجات بالاي علمي

را دارند. ولي راستش را بخواهي، براي من هم جالب نيست. من اين را زياد تاييد نمي كنم. هر چه

باشد، اين را ثابت مي كند كه به مانعي برخورد كرده است. در هر صورت، خدا كند كه حالش

بدتر از اين نشود. خود من در چند تا از سخنراني هايش حاضر بودم. انسان فوق العاده پخته ا ي

است. هم فيزيك مي دانست و هم از ادبيات و هم از فلسفه. ولي سرنوشت او چنين بود. تا گذشت

زمانه با انسان چه بازي ها كه نمي كند.

در آن طرف تر، زن ميانسالي دستش را به دور گردن جوان خوش بر رويي انداخته بود و

مي خواست كه مخش را بزند.

مهشيد، خنده اش گرفت. سرش را پايين انداخت و به علت عادت نبودن به ديدن چنين

صحنه هايي، سراپاي وجودش پر از شهوت شده بود.

باز هم جهت صحبت ها تغيير كرد. رابرت و شادمهر از دوستي قديم شان و سرگذشت

همدوره اي هاي خود مي گفتند. و مهشيد از چگونگي علاقه پيدا كردن اينيدا به ايران و گاه گاهي

هم از ندانسته هايش در مورد زبان انگليسي.

ظهر شد.

وقت ناهار است. رستوراني كه بايد از قبل ميز را كرايه كرد. نشستند و چه غذا هايي.

ناهار صرف شد.

به خانه آمدند. و مدام صحبت مي كردند. آنقدر صحبت مي كردند كه خودشان تعجب مي

كردند كه چطور ممكن است كه بتوانيم اين همه موضوع مورد بحث داشته باشيم. هر چه باشد،

همه شان تحصيل كرده بودند و با چندين و چند موضوع براي تبادل نظر، آشنا بودند . آنها فكر

نمي كردند كه بتوانند اين همه با هم صحبت كنند. اما هر چه پيش مي رفتند، احساس مي كردند

كه حرف هاي نگفته ب بيشتري دارند. و نياز به وقت بيشتر براي با هم بودن را احساس مي

كردند.

قصر از دور پيدا بود. نزديك و نزديك تر شدند . تا به آن رسيدند . وارد خانه شدند، در

حالي كه همچنان كمر خدمتكاران خم شده بود.

بايد آماده مي شدند كه سوار هواپيما شوند. هواپيمايي كه مستقيم به هندوستان مي برد.

و همينطور هم شد. تنها آب شربتي خوردند كه در آن بعد ظهر خاطره انگيز بسيار چسبيد.

لباس شان را پوشيدند و به سوي فرودگاه راه افتادند. تا به جايي با ماشين رفتند و مابقي

راه را تا فرودگاه بيرون شهر، با مونوريل رفتند. چه مونوريل سريع سيري. و در ضمن، راحت.

٤۲

۶

غروب كه شد، راه افتادند. چه غروب دل انگيزي.

مهشيد ناگهان به ياد سفرهاي قديم افتاد كه مردم با خر و قاطر سفر مي كردند.

هواپيماي قشنگ و راحتي بود.

واقعاً كه راحتي چيز مهمي است. تمام تلاش انسان براي راحتي و آرامش است . و انسان

چاره اي ندارد، جز اينكه علم اش را افزايش دهد.

طبقه ي دوم هواپيما. قفسه اي كه تمامي روزنامه ها و مجلات معروف دنيا در آن پيدا مي

شد. آن هم در چند هزار پايي.

كنار همديگر نشسته بودند. زن ها همچنان صحبت مي كردند. رابرت مجله ها را دانه دانه

مي گرفت و ورق مي زد. معلوم نبود كه در ميان صفحات مجله ها به دنبال چه مي گردد . و اما

شادمهر. شادمهر هم با استفاده از گوشي تلفن همراه اش آهنگ سنتي اي گوش مي داد . و بر

صندلي اش تكيه زده بود و چشمان اش را بسته بود. انگار كه بر روي ابرها پرواز مي كرد . كما

٤۳

كه چنين هم بود. اما آن ابر، چيز ديگري بود . انگار كه ظرفيت لذت بردنش پر شده است و

همينطور شادي دارد از سر و رويش سر ريز مي كند. لبخند كوچكي بر لب داشت و انگار به آخر

بهرمندي از دنيا رسيده باشد و انگار ديگر هيچ طلبي از گذز زمان ندارد.

مدتي گذشت و شام آوردند. چه شام لذيذي.

نماز هايي خوانده شد. شادمهر به سمتي نماز خواند كه جلوي عبور و مرور را نگيرد، و زن

اش هم در آن طرف تر، در جهتي ديگر. در حالي كه هر دو رو به خدا بودند. در واقع دل ها بايد

به روي خدا باشد.

اندكي گذشت.

خاموشي چراغ ها نشانه ي رسيدن چيزي بود. رسيدن شب.. خواب در آن ارتفاع . بر روي

آسمان. در حالي كه كوچك ترين تكاني هم حس نمي شد. انگار كه بر تخت خوابي آرميده اند. اما

هر چه باشد، تخت خواب شخصي چيز ديگريست. هر چه باشد، تخت خواب شخصي، شخصي

است و شخصي!

خوب خوابيدند و خواب خوبي ديدند.

صبح فرا رسيد. صداهايي بلند شد. خبر از رسيدن مي داد . هندوستان . فرودگاه ب مبئي .

فرودگاه نسبتاً بزرگي بود. سفر خوبي نيز. اما جذابيت مقصد آنچنان بالا بود كه هر چه زودتر

دوست داشتند كه پياده شوند و به سوي آن بروند.

هواپيما كاملاً متوقف شد و به وسيله پله هايي به آن چسبيده، از آن پياده شدند.

كساني به استقبال آمده بودند. زياد نبودند. تنها چهار اتومبيل آورده بودند كه قرار بود كه

يك زوج در يكي و زوجي ديگر در ديگري و يك ماشين در عقبشان و يكي در جلوشان ب ه سوي

قصر حركت كنند. قصري كه در خارج شهر بمبئي در دامان كوه هاي بلند و در حاشيه ي دشت

هاي پهناور بنا شده بود و با معماري ماهرانه اش شگفتي اي بر شگفتي هاي طبيعي ديگر آنجا

افزوده بود.

سه ماشين به دستور اينيدا به سوي قصر بازگشتند. به اين خاطر كه مي خواست در شهر

دوري بزند و ميهمانان اش را تا حدودي با آن شهر آشنا كند.

شهر بمبئي، شهري بود كه مردم مثل مور و ملخ در هم مي لوليدند . يكي از اولين صحنه

هاي جالب توجه براي ميهمانان اين بود كه ديده مي شد كه مردم به راحتي در خيابان ها و

ميادين شهر ادرار مي كردند . مثل اينكه شهرداري توالت هاي فراواني ساخته بود و بسيار

نوشته بود كه "تا توالت عمومي، تنها يك دقيقه"! اما باز مردم گوش نمي كردند و كاري كه

٤٤

دلشان بهشان مي گفت را مي كردند. البته، تنها خوبي اين امر تميز ماندن توالت هاي عمومي بود ،

براي تويست ها.

بعد از حدود دو ساعت كه در شهر گشت و گذار كردند، تصميم بر آن شد كه به سوي

قصر بروند. اين شد كه از شهر خارج شدند و به ابتداي جاده ي "پونا" كه به سوي شمال مي

رفت رسيدند. تا قصر، نيم ساعتي راه بود.

جاده از ميان دشت مي گذشت. درست در موازات كوه هايي كه معمولاً در مسير هاي

مستقيم امتداد داده شده بودند. ديگر كاملاً صبح شده بود. خورشيد بالا آمده بود . دور تا دور ،

پر شده بود از طبيعت بكر. دشت هاي پوشيده از گياهان عجيب و غريب كه مي شد نام علف را

هم بر آن گذاشت. علف هايي دو متري! تا جايي منظره آنقدر زيبا بود كه شادمهر را به اعتراف ي

واداشت:

"من، بسياري از استان هاي ايران را رفته ام. بسياري از جا هاي ايران را ديده ام . اما اين

صحنه ها و اين طبيعت بي نظير را اولين بار است كه مي بينم. به حق كه انسان احساس مي كند

كه در اينجا قطعه اي از خواب رويا در هم آميخته اند."

ارتفاع علف هاي دور و بر جاده مدام افزايش مي يافت تا اينكه ديگر كاملاً تبديل به درخت

شده بودند. و به همين خاطر، حاشيه ي جاده، پر شده بود از درخت هاي نسبتاً بلند.

اين صحنه ها، انسان را به ياد مسير ورودي قصر جانتامانا كومار در ليورپول مي انداختند.

چرا كه قرار بود كه تا چند دقيقه بعد به قصر برسند و مشاهده ي مرحله به مرحله ي محوطه و

پوشيده نگاه داشتن محيط قصر با درختان، شگردي بود كه در هر دو قصر و شايد در قصر

هاي ديگر جناب جانتامانا به كار رفته بود.

در بين راه صحبت از شغل جناب جانتامانا به ميان آمد و اينكه اجداد او چه كاره بودند كه

توانسته بودند چنين ثروتي را بدست آورند. جواب داده شد. او، صاحب مزارع بي انتهاي انواع

كاشتني ها بود. هر چه كه در آيد. به كشاورزي بسيار علاقه داشت. و باعث شده بود كه تقريباً

در زمين هاي خودش، از هر نوع گياهي، مزرعه اي داشته باشد.

چند هزار كارگر براي او كار مي كردند كه شايد يك دهم آنها هم خبر نداشتند كه براي كه

كار مي كنند. آنها براي واسطه هايي كار مي كردند كه خود آن واسطه ها براي جناب جانتامانا.

سوال شد كه مزارع جناب جانتامانا كه البته اكنون به اينيدا رسيده بود، كجايند. خود اينيدا

اشاره به جنوب كرد و گفت كه آن كوه ها را مي بينيد، كوه هايي پوشيده از درخت، در پشت آن،

دشتي است كه استثناست و در آن كشتي نمي شود. مگر قسمت اندكي كه دست مردمان دهكده

اي است. اما، بعد از تمام شدن آن دشت، باز هم كوه هايي مانند همين رشته كوه ها، كشيده شده

٤٥

اند كه در پشت آن كوه ها، تا چشم كار مي كند مزارع پدرم بود كه به من رسيد . كه البته آنجا

درياچه اي هم هست كه در اولين فرصت به آنجا خواهيم رفت تا كه منتهاي درجه ي چشم نوازي

طبيعت را از نزديك ببينيد.

ساعت حدود نه بود كه درختان به صورت ناگهاني پايان يافتند و قصر آشكار شد. برخلاف

آنچه تصور مي شد، قصر و بسياري از قسمت هاي آن، در نگاه اول، به راحتي قابل رويت بودند.

باز هم دروازه هاي مجلل و سردروازه هاي با شكوه. و قصري كه از قبل عظمت اش را حدس

زده بودند. باز هم پله هاي مارپيچ بيشمار و اتاق هاي فراوان.

صداي طربناكي به پا خواست. ابتدا اينيدا حدس زد كه شايد بر خلاف خواسته اش، مراسم

استقبال گرمي در شرف انجام است، اما حدس اش درست نبود . تنها حدود سي زن و مرد در

كنار مسير مابين دروازه تا پلكان قصر، در ميدان بزرگ مخصوص جشن، به پايكوبي به سبك

هندي مي پرداختند. و ديگر از نورافشاني ها و سر و صداي هاي آنچناني خبري نبود . در همين

حال، زوج ايراني همچنان در جلال و جبروت آن قصر و محوطه هاي پيراموني آن محو شده

بودند و چگونگي استقبال از آنها برايشان چندان اهميت نداشت.

از همه مهم تر و متعجب كننده تر براي اينيدا اين بود كه اثري از جوكي نبود. سوالي پيش

آمد كه چرا او به استقبال نيامده است. در حالي كه از چند روز قبل در آنجا مستقر شده بود و

داشت مقدمات جشن را فراهم مي كرد.

طبق قرار، جشن مي بايست در ظهر همان روز انجام مي شد.

اما "سيك" كه به دستور جوكي و به جانشيني او به استقبال آمده بود، گفت:

جناب جوكي، جشن را به فردا موكول كرده اند.

سيك، از دوستان نزديك جوكي بود و در واقع معاون او. هنگامي كه جوكي به مسافرتي

مي رفت، تمام املاك خود را به دست او مي سپرد و البته سيك، فرد بسيار مورد اعتمادي بود .

سيك، نام اصلي او نبود بلكه، سيك نام آنهايي است كه هميشه دستاري به سر مي بندند و

معمولاً درستكار تر از ديگر هندي ها هستند.

آن روز هم جوكي براي تفريح به جايي رفته بود و سيك، وظايف او را براي برپايي جشن

بر عهده گرفته بود.

جوكي چنين انساني بود. بر عكس پدر خود. پدر او مرتاز مشهوري بود كه در يكي از تزكيه

هاي خويش، دو سال در درون اتاقي، بر روي سكويي نشست و پايين نيامد. اما پسر اش، كاملاً

متفاوت بود. از هر جهت آزاد. به هيچ آداب و رسوم و قيد و بندي پايبند نبود . مدام با دختر

هايش بود. منظور از دختر، دختر هاي زيباروي دهكده هاي جنگلي كه براي كار كردن به پيش او

٤٦

مي آمدند و علاوه بر كار كردن در مزرعه هاي خانواده جانتامانا، به دستور جوكي، هر چه مي

خواست مي كردند. خلاصه، جوكي كسي نبود، جز يك خوش گذران بزرگ. تمام كشور هاي دنيا

را رفته بود و به قول خود طعم هر نژادي را چشيده بود.

جمعه 23 مهر 1389 - 12:09:29 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم