×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ordibehesht

× هر چیزی بخواهید احتمالا یافت می شود
×

آدرس وبلاگ من

ordibehesht1400.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ordibehesht1400

"داستان"ماه عسل-قسمت دوم

 

٥

اين بود قطعه اي از آن چيزي كه شادمهر در آن لحظه گوش مي داد.

مهشيد پس از اينكه گوشي را از گوش شوهرش برداشت، با حالت خنده و شوخي گفت:

"خوبي اين سفر در اين است كه به اميد خدا، هر زمان كه برگشتيم، ديگر لازم نيست كه

چگونگي فرهنگ مردم انگليس را به صورت نقل قول براي دانشجوهايم تعريف كنم"

جالب هم گفت.

البته كه رفتن به كشور انگلستان، براي يك استاد زبان انگليسي، افتخاري است.

مهشيد، گاه گاهي در كنار تدريس زبان انگليسي، مقداري هم از طرز تفكر و چگونگي فرهنگ

مردم انگليس، براي دانشجويانش صحبت مي كرد . منبع تعاريفش نيز، چيزهايي بود كه از

شادمهر شنيده بود.

اما، آن مطالب را، آنچنان با آب و تاب بيان مي كرد كه دانشجو نمي توانست تشخيص دهد

كه آيا براي خود او اين ها اتفاق افتاده و يا دارد از كسي نقل مي كند.

مثلاً مدام اين داستان را تعريف مي كرد كه :

در يك خيابان خلوت، در يكي از شهر هاي كوچك اطراف لندن، كه نه چراغ راهنمايي داشت

و نه پليسي ايستاده بود، داشتيم با بچه ي چهارساله مان از عرض خيابان رد مي شديم . با

صحنه ي جالبي مواجه شديم. راننده اي كه به طرف ما مي آمد، هنگامي كه ديد كه ما به همراه

بچه اي در حال عبور از عرض خيابان هستيم، چندين متر قبل از خطوط عابر پياده توقف كرد،

كه مبادا بچه از ماشين بترسد.

در بيشتر موارد، بعد از گفتن چنين خاطراتي، مي گفت كه اين ها را ديگري براي من تعريف

كرده و من براي شما.

يا خاطره اي ديگر:

مي گفت كه رفته بوديم در رستوران آموزشكده اي غذا بخوريم . غذا مجاني بود . انسان

هاي زيادي به صورت كاملاً منظم در صف ايستاده بودند. من هم رفتم و با چهره اي خندان از

كسي كه غذا را سرو مي كرد خواهش كردم كه يك بشقاب هم براي من بكشد.

اما، هر چه لبخند زدم و خنديدم و شكلت درآوردم، هيچ كاري نكرد كه نكرد . جز اينكه با

نگاه زننده اش، مرا متعجب ساخت.

بعد يكي از همراهانم به سويم آمد و گفت :

Please : مثل اينكه فراموش كرده ايد كه چيزي را بگوييد. بايد بگوييد

٦

به حق كه فرهنگ خوبي است. اين يعني، احترام به شخصيت انسان ها . اين يعني كرامت

انساني. اين يعني فرهنگ سازي محبت. به احتمال نزديك به يقين، همين ها بود كه زندگي در

انگلستان را براي شادمهر خوشايند كرده بود.

و البته، بعضي از اوقات، آنجا را با ايرانمان مقايسه مي كرد و مثلاً مي گفت :

"چند روز پيش، رفتم به يك نانوايي. نانوا مدام مي ناليد. مي گفت: از ظهر تا الآن كه آفتاب

غروب كرده، دارم عرق مي ريزم، ولي يك نفر به من نگفت كه خسته نباشي"

اكثر روسري ها برداشته شده بود.

به جز معدود افرادي كه مهشيد، يكي از آنها بود.

۷

۲

چند ساعت گذشت و چه پرواز راحتي.

صداي دلنوازي به آهستي برخاستن گرفت و به انگليسي گفت:

"مسافران عزيز؛ تا سه دقيقه ي ديگر هواپيما بر زمين خواهد نشست، لطفاً..."

حدود دو و نيم بعدظهر بود كه چرخ هاي هواپيما با زمين برخورد كرد.

وسايل شان را كه گرفتند و راه افتادند. يك چمدان چرخدار و يك ساك كوچك مشكي رنگ.

چند دقيقه بعد، در جلوي درگاه خروجي فرودگاه، شخصي را ديدند كه به استقبالشان آمده

بود. آن شخص جلو آمد و قبل از هر گونه صحبتي، جمله اي گفت: (به زبان فارسي)

"سلام. آقاي هاوكينگ، ماشين شان را براي شما فرستادند."

شادمهر خوشحال شد. و بلافاصله گفت: شما ايراني هستيد.

اما او پاسخ داد: (به زبان انگليسي)

خير. من اهل انگليس هستم. تنها به من دستور داده اند كه در بدو ورودتان اين چند جمله را

به زبان خودتان به شما بگويم.

شادمهر تعجب كرده بود. چرا كه از رابرت قول گرفته بود كه به استقبالش نيايد. البته او، در

واقع به قولش عمل كرده بود. ولي مثل اينكه، نتوانسته بود كه طاقت بياورد و تصميم گرفت كه

حال كه خود نمي توانست براي پيشباز بيايد، حداقل يكي از خدمت كارانش را بفرستد كه توانسته

باشد با اين كار مقداري از دينش را به شادمهر ادا كرده باشد.

تعجب ديگر شادمهر به اين خاطر بود كه آن فرد به زبان فارسي خوش آمد گفت. حدس زد

كه آن عبارت را حتماً از نامزدش ياد گرفته است. حدس درستي هم زده بود.

چند صد متري را بر روي مسير عابر پياده ي متحرك با هم قدم زدند تا به پاركينگ چند

طبقه ي فرودگاه رسيدند. در اين فاصله از تغييرات شهر و سازمان ها و ساختمان ها و مراكز

جديدي كه احداث شده بود حرف هايي به ميان آمد.

به پاركينگ رسيدند. پاركينگي كه ستون هاي دايره اي شكل قطورش، نظر مهشيد را به خود

جلب كرده بود. خودروي قرمز رنگ فرستاده شده ي رابرت، كه بسيار هم گرانقيم ت بود، به

راحتي خودش را از ديگر خودرو ها متمايز مي ساخت.

۸

البته اگر هم رابرت، ماشيني نمي فرستاد، باز هم با اعتباري كه شادمهر در شهر ليورپول

داشت و خدماتي كه به آن شهر كرده بود، مي توانست با معرفي خودش، و نشان دادن كارت

"شهروند نمونه"، براي چند روز ماشيني را كرايه كند، بي آنكه بهايي بپردازد.

اين ها به اعتبار خدماتي بود كه به شهر ليورپول و شهرداري اش كرده بود.

مدت ها بود كه شهرداري ليورپول براي زيبايي هر چه بيشتر شهر و فكر هاي جديد و طرح

هاي زيبا و پيشنهاد هاي معماري و شهرسازي، مسابقه اي ترتيب داده بود، اينطور كه:

هر كه چند اشكال اساسي شهر را پيدا كند و همچنين راه برطرف كردن آن را بگويد، به قيد

قرعه، جايزه خواهد گرفت.

شادمهر كه مانند بسياري از جوانان ايران، از صفت تيزهوشي بهره مند بود، در طي آن

چند سال، توانسته بود كه چندين پيشنهاد خوب به شهرداري آنجا بدهد. مهم ترين آن، پيشنهادي

بود كه در مورد چگونگي طرح و معماري پارك بزرگ جنوب شهر داده بود. كه اجرايي هم شد.

گفته بود كه پارك را به دو قسمت تقسيم كنيد. يك قسمت دقيقاً شبيه به پارك هاي صد و

پنجاه سال قبل باشد. نه تجهيزاتي و نه برقي و نه هيچ چيز ديگر. حياطي خاكي و نيمكت هايي كه

لكه اي از فولاد نورد شده در آن ديده نشود.

و قسمتي كه جديد باشد. در اين قسمت جديد، همه چيز باشد. سيرك هاي جديد. نورپردازي

هاي آنچناني. سالن هاي بزرگ نمايش و رقص. سينما. درياچه هاي مصنوعي و قايق سواري و

هاي مصنوعي. اسختر هاي دولفين ها. زمين هاي بازي . مجسمه هاي بزرگان . (Beach) بيچ

رستوران هاي آنچناني.

مسئولان شهرداري نيز، همانطوري كه همه ي نظرها را با دقت مورد رسيدگي و موشكافي

قرار مي دادند، نظر شادمهر را هم به دقت مورد بررسي قرار دادند. آنگاه با برگزاري كنفرانس

هاي مختلف كه جامعه شناسان، زيباشناسان شهري و طراحان و معماران فضا و حتي اديبان و

ديگر علما حضور داشتند، طرح پيشنهادي شادمهر كه به تصويت چندين مهندس مشاور شهرساز

رسيده بود، تصويب و پذيرفته شد.

البته، شادمهر علاوه بر آن طرح، چندين و چند بار اشكالات جزئي شهر، ائم از خرابي

روسازي راه ها تا رنگ غير هماهنگ ساختمان ها را هم گوشزد كرده بود.

البته تنها شادمهر نبود كه اينقدر به زيبايي شهري اهميت مي داد. تقريباً تمام مردم طوري

بار آمده بودند كه از كثيفي و نامرتبي شهر بيزار بودند.

شايد هم يكي از علت هاي راقب بودن مردم شهر به بيان ايراد ها، آساني راه ايراد گرفتن

بود. شماره ي پيامكي را ترتيب داده بودند كه مي شد با آن به شهرداري خبر داد . و براي آن

۹

تماس، پول نمي افتاد و بلكه كسر هم مي شد و از آن مهم تر، اينكه مي ديدند كه به نظرشان

اهميت داده مي شود و آن مشكل را رفع مي كنند.

يك بار، بعد از چند مدت كه شادمهر به ايران آمده بود، به اداره ي آب شهرشان رفت كه در

مورد ميزان نظارت بر بهداشت آب شهرشان پرس و جو كند. جالب اين است كه نيم ساعت پرس

و جو كرد كه ببيند كه بايد نظرش را به چه كسي بدهد. اما خبري از اتاق مركز دريافت نظرات و

پيشنهادات نبود.

اتاقي كه در انگلستان انسان را به سختي مورد احترام قرار مي دهند و آنقدر براي انسان

ارزش قائل مي شوند كه انسان دوست دارد كه هر روز نظر تازه اي بدهد و برود و آن شيريني

هاي لذيذ سر ميز اداره ها را بخورد.

خلاصه، وارد اتاق معاون آب و فاضلاب شد.

در كمال احترام پيشنهاد هاي دلسوزانه ي خود را به آن مسئول اعلام كرد.

آن فرد، در حالي كه در زير يك تابلوي بزرگ سبز ايستاده بود، گفت:

اي بابا، تصفيه بهداشتي كجا بود. تو هم حال داري!

و جالب اينكه در آن تابلو نوشته شده بود:

"هدف من از قيام، امر به معروف و نهي از منكر است"

اما.

اما شادمهر نا اميد نشد. بلكه بعد ها كه دوستان زيادي در زمينه هاي مختلف، پيدا كرده

بود، تصميم گرفت كه آنها را دعوت كند. و چنين هم كرد. دوستان اش، سه هفته اي در خانه ي

بزرگ او كه در بالاي تپه بود دعوت بودند و به بررسي مشكلات شهر از لحاظ اقتصادي، درآمد

پايدار طبقات ضعيف، بهداشت، شهرسازي و به طور كلي آينده ي شهر پرداختند.

آن نظرات را در كتابچه اي جمع و به شهرداري شهرشان تقديم كرد. تا آنها به آن نظرات

چه كنند، خدا مي داند.

قرار بود كه تمام ماه عسل ده روز شان را در خانه ي رابرت سر كنند . كسي كه يك

انگليسي اصيل بود. يك لندني اصيل. و به قول خودش، هزاران سال قبل هم، پدر پدر پدرم هم

اهل لندن بود.

جالب اين است كه دقت كنيم كه به لندني بودنش، چقدر افتخار مي كند.

مثل اينكه نامزد كرده بود. با دختري هندي.
سه شنبه 23 شهریور 1389 - 3:00:57 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم