×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ordibehesht

× هر چیزی بخواهید احتمالا یافت می شود
×

آدرس وبلاگ من

ordibehesht1400.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ordibehesht1400

"داستان"ماه عسل ـ قسمتچهاردهم

مهشيد هنوز لباس رويش را با ناز و عشوه در مقابل شادمهر در نياورده بود كه درب اتاقشان زده شد. شادمهر حدس زد كه باز هم اتفاقي افتاده است. حدس اش درست بود . رابرت قهر كرده بود. البته حق هم داشت كه ناراحت شود. مثل اينكه براي شب به خير هم اينيدا و جوكي، همديگر را در آغوش گرفتند و باز رابرت را ناراحت تر كردند. شادمهر به روحيات رابرت آشنايي داشت و در غروب همان روز هم ديده بود كه رابرت مدام سعي دارد كه اينيدا را از جوكي دور كند. براي همين دست همديگر را گرفتند و به درون قصر رفتند . رابرت جوكي را رقيب خود مي دانست و مي ترسيد كه باعث شود كه از ميزان محبت اينيدا نسبت به او كاسته شود. در كه باز شد، نائب جوكي در پشت آن در ايستاده بود. دست به دامان شادمهر شده بود كه شما بيا و پادرمياني كن. جريان از اين قرار بود كه رابرت و اينيدا دعوا مي گيرند كه تو چرا بيش از حد با مرد هاي ديگر هستي. من دوست دارم كه زن شبيه مهشيد باشد. فقط به شوهرش محبت كن د. نه هر كه آغوشش را باز كرد بپرد در بقلش. اينيدا هم در جوابش گفت كه اون پسرعموي منه. دوست دارم كه باهاش باشم . از اينيدا چنين جواب سنگ دلانه اي بعيد بود. اما هر چه باشد، دعوا است و در دعوا حرف هايي زده مي شود كه معمولاً هيچ كدام از طرفين خودشان هم به حرف هاي خود ايمان ندارند . اما هر چه باشد، اين حرف را زده بود و رابرت اين حرف را پايان كار پنداشته بود و مي خواست كه به انگليس برگردد و از قيد اين ازدواج بگذرد. بيش از همه مهشيد تعجب كرده بود. چرا كه او و شوهر اش، هنوز به خوبي نمي دانستند كه رابرت و اينيدا زن و شوهر اند يا تنها نامزد. كه معلوم شد كه هنوز در طول اين چند ماه كه شب و روز با هم اند، نامزدند. خلاصه، رابرت درخواست كرد كه با فرودگاه تماس بگير ند تا در همان شب به سوي انگليس پرواز كند. كه البته از انگليس به هندوستان پرواز هاي زيادي صورت مي گرفت و دو ساعت بعد، با بدرقه ي شادمهر و مهشيد كه تا فرودگاه رفته بودند، به سوي انگليس پرواز كرد . در حالي كه شادمهر بسيار به او نصيحت كرد كه اين كار را نكن. اين كار تو ناشي از عجله است. از طرفي به جوكي قول داده بود كه نگويد كه جوكي زن دارد و اين ها همه آزمايش است . پس، منتظر ماند تا ببيند چه مي شود. ۸۸ از طرفي، ماندن آنها هم باعث رنجش خاطر رابرت شده بود . براي همين، تا زماني كه رابرت پرواز نكرده بود، بليتي براي چهار صبح، از هندوستان به شيراز گرفتند و با اين كارشان اينيدا و جوكي را شكه كردند. آنها هم جلوي زوج ايراني را نگرفتند و با ابراز افسوس فراوان كه چرا اينطور تمام شد، براي بدرقه راهي فرودگاه شدند. تنها هفته اي دو پرواز به ايران صورت مي گرفت كه يكي اش به سوي شيراز ب ود و اتفاقاً در صبح همان روز انجام مي شد. اينبار هم جوكي به اين خاطر كه نكند رابرت با ماندن شادمهر در هندوستان بيش از اين ناراحت شود، توانست با نفوذي كه داشت، يك ساعته بليتي را براي شان بگيرد و در اوج اندوه از هم جدا شوند. وارد هواپيما شدند. و بدون اينكه هواپيما هيچ معطلي اي داشته باشد، به سوي ايران پرواز كردند. اولين سوال مهشيد اين بود كه خوش به حال اينيدا و زن هايي كه در اين نوع از جوامع زندگي مي كنند. شادمهر: چطور؟ مهشيد: چند ماه است كه با هم اند و هنوز كسي نمي داند كه با هم زن و شوهر اند يا تنها نامزد. هنوز كه هنوز است اينيدا براي رابرت ناز مي كند. در حالي كه در ايران ما، تا اولين لبخند را به پسر بزني و كسي ببيند، ديگر كسي به تو به چشم دختر نگاه نمي كند و ديگر براي آن پسر محسوب مي شوي. به همين خاطر است كه ازدواج هاي كوركورانه زياد است. همديگر را كه نمي شناسند، تا هم مي شناسند، ديگر نمي توانند از هم فاصله بگيرند. مي گويند كه فلان دختر زماني او را دوست داشت. و همين حالا هم شايد مهر او را در دل دارد و نمي تواند براي خواستگار بعدي زن خوبي باشد. پس، ديگر بدرد نمي خورد. در آنجا زن ها مي توانند بسيار بيشتر از ايران ناز كنند. مي توانند از روي شناخت تصميم بگيرند. مي توانند زماني بله را بگويند كه طرف را خوب مي شناسند. اما متاسفانه در ايران ما اينطور نيست. شادمهر: تو كه خوش شانس بودي. نه؟ مهشيد: ول كن. خوابم مي ياد. تو هم با اين دوستاي دعوايي هيجانيت! شادمهر: مي بينم كه خسته اي. باشه. بخواب. بخواب! بعد مهشيد ، زير چشمي به شادمهر نگاه كرد و با نگاهش گفت كه اين بخواب، بخواب، تو لحن عادي اي نداشت. به بيان ديگر، من كه ديگر كنترل ام دست خودم نيست. براي همين ، اينجا جاش نيست كه حرف هاي شهوت آلود بزني. بگذار اين يك شب را هم بگ ذرانيم و برسيم ايران ۸۹ كه ديگه طاقت ندارم. و اين سوال را از خود پرسيد كه اينيدا چطور توانست اين همه مدت صبر كند. شايد آنجا زن ها را هم تا مي كشد. ساعت يازده صبح بود كه هواپيما فرود آمد. در اين چند روز تمايل به شگفت زده كردن اطرافيان، در آنها رشد كرده بود. به همين خاطر به خانواده شان خبر نداده بودند كه دارند مي آيند. البته وقت چنداني هم نداشتند. به همين خاطر به ايران آمدند و بعد از اينكه ناهار را خوردند، به خانواده ها خبر دادند كه ما آمديم. و بدون آنكه توضيح بيشتري در مورد علت زود آمدن شان در پشت تلفن بدهند، ت نها در مورد مكان ديدار صحبت هايي كردند كه هم پدر شوهر و هم پدر زن توصيه كردند كه ديدار در خانه ي شادمهر باشد. خانه اي كه پدر پولدار شادمهر برايش خريده بود و پدر پولدار مهشيد اجازه خواسته بود كه به سليقه خود داخل خانه را با وسايلي تزئين كند. و زن و شوهر جوان ما هم پذيرفتند. چرا كه اين چيزها برايشان اهميتي نداشت. اما شايد اين بي تفاوتي نسبت به مال دنيا، ناشي از بزرگ شدنشان در رفاه و عقده اي نبودن نسبت به اين جور چيز ها باشد. قرار شد كه ساعت شش به خانه ي شادمهر و مهشيد بروند و با اين كار اين مطلب را برسانند كه شما ديگر انسان هايي هستيد كه براي خود كسي هستيد. اين وظيفه ي ما است كه به ديدن شما بياييم. اما شادمهر و مهشيد بسيار شرمنده بودند كه پدر و مادرشان مي خواهند به خود زحمت دهند و به ديدار شان بيايند. پدران و مادراني كه خدا را براي عاقبت به خير شدن فرزندانشان شكر مي كردند. ساعت نزديك يك بود كه شادمهر و مهشيد پس از گشت و گذار در شهر و رفتن به حافظه و تجديد پيمان بندگي نسبت به خداوند بلند مرتبه، به سوي خانه شان راه افتادند. سه ساعت تا خانه شان كه در يكي از شهر هاي خارج شيراز بود، راه بود. ساعت نزديك هاي چهار بود كه به خانه رسيدند. اينبار ديگر توانستند كه لباس را به خوبي درآورند. تا ساعت شش كه قرار بود ميهمانان برسند، دو ساعت وقت بود. و وقت كمي هم نبود. در كنار هم ايستادند و نماز خواندند. شادمهر رفت كه عكس هاي گرفته شده را وارد رايانه كند و مهشيد هم رفت كه ظروف آشپزخانه را براي اولين بار جابجا كند و چيزهايي را كه براي پذيرايي از پدر و مادر هايشان لازم است را دم دست بياورد. ناگهان صداي شكستني آمد. ليواني شكست. از دست مهشيد افتاد و در سينك ظرفشويي با ظرف شيشه اي ديگري برخورد كرد و چله چله شد. آيا به اين خاطر بود مهشيد به ظرف شستن عادت نداشت؟ ۹۰ شادمهر سر رسيد و گفت: چه شد؟ مهشيد هم با چهره اي ناراحت گفت: دستم خورد، افتاد. شادمهر: فداي سرت. خودت كه چيزيت نشد. مهشيد از شنيدن پاسخ او خوشحال شد و وقتي ديد كه ناز او خريدار دارد، ناز ديگري كرد: نه من چيزيم نشد. ولي اگر من مي زدم و اون گلدون رو كه برام خريده بودي رو مي شكوندم، بازم ناراحت نمي شدي. شادمهر: نه. من الآن اين چيزها نظرم نمي آيد. الآن فقط دوست دارم كه بياي بريم عكس ها رو نگاه كنيم. تا بابا اينا بيان، دو ساعت وقته. بعداً ليوان ها رو آب مي كشي. حالا بيا بريم عكس ها رو نگاه كنيم. مهشيد هم ظرف ها را رها كرد و رفت. عكس هاي كنار رودخانه ي ليورپول، عكس هاي ويلاي جناب كومار، عكس هاي پارك بزرگ شهر، عكس هاي قصر اينيدا، و ديگر برداشته شدن دوربين و گوشي تلفن همراه به وسيله ي خدمتكاران جوكي از ساكشان و نگرفتن عكس، عكس لحظه ي در آغ وش كشيدن شان كه جبران آن كار جوكي را مي كرد، و در انتها، عكس هاي روز جشن كه بسيار زياد بود و بي اندازه پر خاطره. همينطور كه شادمهر داشت عكس ها را به آهستگي رد مي كرد، مهشيد پا شد و صندلي اش را به صندلي شادمهر جفت كرد. و چندين لحظه بعد دست اش را دور گردن شا دمهر انداخت و شادمهر هم دست چپش را به عنوان پاسخ، بر پاي مهشيد نهاد. داشت كار بالا مي گرفت. شادمهر پرسيد: حالا كه مادرت سوال كرد كه با هم چه كار كرديد، ما چه بگوييم؟ يعني تو چه مي گويي؟ مهشيد: اينقدر ها كه مي دانم. يك چيزهايي سر هم مي كنم و به او مي گويم. شادمهر: مثلاً چه؟ مهشيد هم در آن حال و هوا، اندكي فكر كرد و گفت: كه مثلاً شوهر خوبي است . اهل حال است. در همه حال خوش رفتار است. راستي. اصلاً اين ها را چرا بايد براي مادرم تعريف كنم . دليلي ندارد. يك كلام مي گويم كه خوش گذشت كه خوش گذشت. همين. شادمهر: فكر مي كنم كه الآن وقت خوبي براي فكر كردن نيست. مگه نه؟ مهشيد: راست مي گي. من كه داشتم فراموش مي كردم كه داره ميان خونه ي ما. خنده شان تمام نشده بود كه باز هم ضد حال. ۹۱ زنگ درب صدا كرده بود. خودشان بودند. يعني پدر و مادران شان. پدر و مادراني كه چشم انتظار فرزندان شان بودند كه كي مي آيند كه آنگاه با ذوق و شوق به ديدار شان بروند. شادمهر و مهشيد هم بايد بچه دار مي شدند كه مي فهميدند كه پدر و مادر شان الآن چه حالي دارند. پدر و مادر آن دو با هم قرار گذاشته بودند كه همزمان و درست در ساعت چهار به خانه شان بروند. چرا كه ديگر طاقت نداشتند. ديگر وقت شناسي و قول بي معني شده بود . دل شان مي خواست كه زودتر بروند و اول از همه بچه هايشان و بعد سو غاتي هايشان را ببينند و گل بگويند و گل بشنوند. شادمهر و مهشيد لباس شان را باز به سرعت پوشيدند و به استقبال رفتند . از جلوي پله هاي ويلايشان تا دروازه محوطه، شصت متري راه بود. اين مسير را با آرامش قدم زدند تا به استقبال پدر و مادرشان كه بيرون دروازه ايستاده بودند بروند. در حالي كه د روازه را شادمهر با اف اف تصويري، دروازه را باز كرده بود. ولي آنها به خود اجازه نداده بودند كه به حريم خصوصي بچه هايشان وارد شوند. تا نيمه هاي راه نرفته بودند كه شادمهر به گريه افتاد . اين كار هر دفعه اش بود. هر زمان كه به اروپا مي رفت و بر مي گشت، وقتي خانواده اش را مي ديد، گريه اش مي گرفت. در اين چند روزه هم كه با همسرش رفت و برگشت، باز هم اشك از چشمانش جاري شد. مهشيد گفت: بازم كه گريت گرفت. تو هم كه آبروي ما رو بردي. زرتي تا تكون مي خوري گريت مي گيره. الآن كه پدر و مادر ام تو رو ببينن مي گن كه ببين بچمونو دست كي داديم. شادمهر: اينارو جدي گفتي. مهشيد دستش را يواشكي به پشت شادمهر برد و ويشكوني گرفت كه شايد شادمهر را به خود آورد. بعد، پاسخ داد: شوخي كردم. حالا ديگه گريه نكن. آفرين بچه ي خوب. سه چهار قدم ديگر بيشتر تا دروازه نمانده بود. در را باز كردند. مهشيد كه با ديدن اشك هاي شادمهر بغض كرده بود و داشت با آن نصيحت ها به شادمهر، خود را تسكين مي داد، با ديدن مادرش، بغض اش تركيد به پريد بقل مادر اش. پدر مهشيد كه از ديدن اين حركت مهشيد تعجب كرده بود، با خود فكر كرد كه نكند كه اين پسره با دخترك من بدرفتاري كرده و باعث شده كه دل دخترم اين همه براي مادرش تنگ بشه . ۹۲ اما نمي توانست اين فكر خودش را باور كند. چرا كه شادمهر را به خو بي مي شناخت . پسري مودب كه اخلاق اش، مهم ترين مشخصه ي او بود. در همين زمان شادمهر را ديد كه داشت دستان مادرش را مي بوسيد. بعد از چند لحظه، بقيه ي ديدار ها و احوال پرسي ها به انجام رسيد. پدر و مادر ها تعجب كرده بودند كه چرا بچه هايشان اينطوري مي كنند . چهار ر وز رفتند مسافرت و برگشتند. اين همه گريه و زاري ندارد. هر دو خانواده تقريباً در يك سطح . به قول معروف با كلاس و با ظاهر سازي فوق العاده. اما بچه هاي خودشان، به طرز عجيبي با خضوع و پرمحبت بودند. پس، با خود گفتند كه چه بهتر كه اين دو انسان هاي عجيب، همان بهتر كه به هم رسيدند. هر دو يك چيزي شان مي شود! وارد خانه شدند و دور تا دور، روي مبل ها نشستند. بعد پدر شادمهر گفت كه بياييم و برويم سر تراس. و رفتند. تراسي بود كه به كل دشت ديد داشت. ف وق العاده زيبا . و با هوايي خنك و روح افزا. رفتند و بر صندلي هاي روي تراس نشستند. البته، دو تا صندلي كم بود كه مهشيد و شادمهر رفتند و هر كدام يك صندلي براي خودشان آوردند و در دو سمت ميز نشستند. ميزي مستطيلي، اما ديگر نه به آن درازا! ميزي شش نفره. صحبت آغاز شد. پرسيد كه در اين چند روز به كجا ها رفتيد. شنيديم مي خواستيد برويد هندوستان. بله. يك شب در ليورپول مانديم و دو شب ديگر را در قصر پدر جانتامانا بوديم . همانطور كه ديروز با تلفن به شما گفتم، قرار بود كه فردا به انگليس برگرديم و يك هفته ي ديگر در آنجا بمانيم. اما براي رابرت كاري پيش آمد و برنامه بهم خورد. ما هم گفتيم كه چون دلمان براي شما تنگ شده بود، به ايران بياييم و بعد در فرصت بعدي، با هم به ادامه ي ماه عسل مان برويم. صحبت ها وارد جزئيات شد. ساعت حدود پنج و نيم بود كه ديگر تصميم گرفتند كه به داخل خانه بيايند و ادامه ي حرف ها را آنجا بزنند. از نگاه شان مشخص بود كه مي خواهند بله اي را از چشمان شان بگيرند . بله اي كه بله ! آنها هم كم نمي گذاشتند و درست همانطور رفتار مي كردند كه آنها مي خواستند . در حالي كه هيچ اتفاقي نيافتاده بود. شادمهر به مهشيد گفت : اگه مي شه لطف كن و اون كنترل رو به من بده. مهشيد هم چنين لطفي را كرد و كنترل را به او داد. تلويزيون روشن شد. شايد شادمهر اين كار را كرد كه مقداري بر روي دروغ هايي كه گفت، فكر كند كه نكند جايي را خراب كرده باشد . او نمي توانست براي پدر و مادر حساس مهشيد تعريف كند كه آره، دختر شما در اين طرف شيشه بود و نسناسي در ۹۳ آن طرف شيشه! يا مثلاً داشت زير دست و پاي يك مشت سبك مغز مي رفت. البته، پدر و مادر مهشيد كه باورشان نمي شد، هيچ، تصور اش هم برايشان مشكل بود. و صد البته كه چنين هم بود براي پدر و مادر شادمهر كه ديگر بماند. چند شبكه كه عوض شد، شبكه ي راز بقا آمد. جنگل هاي اندونزي يا جايي در همين مايه ها را نشان مي داد. زن سياه پوستي را نشان مي داد كه چند خرگوش را شكار كرده و با الياف درختي آن ها را بسته بود و داشت به سوي خانه ي خود مي برد. شادمهر تا اين صحنه را ديد، مهشيد را مطلع ساخت. مهشيد داشت جدول حل مي كرد و هر چه را كه نمي دانست،بلند بلند مي پرسيد. تا نگاه مهشيد به آن صحنه افتاد، رويش را به شادمهر كرد و با حالتي از تعجب آميخته با خوشحالي، خنديد. پدر و مادر ها تعجب كرده بودند. از شادمهر بعيد بود كه بر روي اين شبكه و مخصوصاً اين صحنه ها اينقدر مكس كند. مردي كه به قول معروف، بچه مثبت بود. پس چرا شبكه را عوض نمي كند؟ حق هم داشتند كه تعجب كنند. چرا كه آن زن خرگوش به دست، بالاپوشي نداشت و باز سينه هاي تخت اش، آويزان بود. در آن زمان، شادمهر از تمام زن ها خوش اش مي آمد. نه به خاطر مكتبي كه به آن تعلق داشت كه مي گفت كه همه چيز را بايد دوست بداري، بلكه به خاطر چيز ديگري. به خاطر ناكام ماندن. كانال عوض شد و مهشيد جدول را تمام كرده بود. البته در اين كار پدر و مادر ها نتوانسته بودند هيچ كمكي كنند. چرا كه اهل جدول و اطلاع عمومي نبودند. تنها به مهم ترين چيزي كه بايد مي دانستند، تسلط داشتند و آن تربيت فرزند بود. مادر مهشيد پا شد كه وارد آشپزخانه شود و غذايي درست كند. اما شادمهر بلافاصله گفت كه چه كار داريد مي كنيد. غذا را از بيرون خواهيم آورد. مهشيد گفت: نه. من خودم مي خواهم امشب غذا درست كنم. مادر شادمهر گفت: نه. من هم به خانم كمك مي كنم و شام را خودمان درست مي كنيم . شما از مسافرت آمده ايد و خسته ايد. مهشيد: هم پا شد و گفت باشد. به محض بلند شدن مهشيد ، شادمهر هم با او بلند شد كه اگر چيزي كم و كسر است برود و سريع بخرد و برگردد. اين صحنه را كه پدر ها ديدند، به همديگر نگاه كردند و يواشكي به همديگر گفتند، مرد، هم مرد هاي قديم. الآن زندگي ها سوسول شده و مرد ها فقط بايد نوكري كنند . اين ۹٤ را كه گفتند و شنفتند، بيشتر به مبل ها تكيه دادند و طوري لم دادند كه انگار هيچ وظيفه اي در خانه ندارند. شام آماده شد. طبق معمول تمام ميهماني هاي شان، جوجه كباب. آن هم جوجه كبابي كه شادمهر درست كرده بود. بسيار چسبيد. باز هم طبق معمول صحبت از وضع بازار به ميان آمد. از اينكه چرا مدام دارد قيمت ها روز به روز افزايش پيدا مي كند. خلاصه كه بحث به آنجا كشيد كه از شادمهر پرسيده شد كه اين اروپا و ديگر كشور هاي بانظم و قدرتمند چه كار مي كنند كه اقتصاد شان اي ن همه قوي است . گفت آنجا مردم عيب هاي يكديگر را مي گيرند و همديگر را به انجام كار خوب تشويق مي كنند . آنجا هر چيز سر جاي خودش است... آخر هاي شب بود. خداحافظي كردن ها شروع شد و بدرقه كردن ها تمام و داشتند به سوي خانه بر مي گشتند. ۹٥ ۱۱ شادمهر گفت: براي صبحانه نون داريم؟ مهشيد: نون؟ فكر كنم نه. فريزر خالي خاليه. الآن كه وقت اين سوال نبود. شادمهر: پس، وقتي صبح مي خوام برم نون بخرم، يادم باشه كه كليدم رو با خودم ببرم كه وقتي برگشتم ديگه تو رو بيدار نكنم. واسه اينكه خيلي خسته اي! تا اين جمله گفته شد، شور و شوقي سراپاي وجود شان را گرفت و از وسط حياط تا داخل خانه را دويدند. خدا را هزاران بار شكر كردند و بهتر ديدند كه براي كامل شدن لذت وصال، نمازي دو نفره به درگاه باري تعالي بخوانند و با اين كار، خودشان را سراسر سرور كنند . و كردند . و خوانند . نمازي را در كنار هم. چه لذتي دارد اين نماز. اينجا نقطه ي نهايي تلاش هاست. پاداشي است كه خداوند به افراد ساعي وعده داده است. به افراد خوش قلب. به افراد مهربان. به افراد با حوصله كه اگر حوصله هم ندارند، حداقل اداي با حوصله ها را در مي آورند . و همين ادا درآوردن ها باعث مي شود كه خود آن ها هم كم كم با حوصله شوند. صبور. مهشيد به آشپزخانه رفت تا استكان و نعلبكي ها را بشويد. و سپس ظرف هاي شسته شده را جابجا كند. البته شادمهر قصد داشت كه اين كار ها را خودش بكند، اما مهشيد نگذاشت و گفت كه امشب من مي خواهم بشورم! شادمهر هم در جوابش گفت مي دوني بيرون به اين جور زن ها چه مي گن؟ مهشيد: نه. چي مي گن؟ شادمهر: مي گن "كلانتر". يا مثلاً مي گن "شوهر شو تو چنگش داره". ولي مي دوني من به اين دخترا چي مي گم؟ مهشيد: نه. نمي دونم. بهت مي گم. شادمهر كه وارد آشپزخانه شده بود، به مهشيد نزديك شد و گفت: تو دل برو . عزيز . و از همه درست تر، قربونش برم. فداش بشم! مهشيد همينطور كه مشغول شستن ظرف ها بود، ساكت مانده بود و گوش مي كرد و كيف مي كرد. كه ناگهان دست هاي شادمهر را بر روي شكم خود احساس كرد. و در حالي كه نعلبكي ۹٦ هاي كف آلود را آب مي كشيد، چشمان اش را بست و منتظر ماند. كه ناگهان ديد كه دست ها برداشته شد و شادمهر چيزي گفت و از آنجا دور شد: بهتر است من بروم و ببينم آيا كسي برايم "پيام" نگذاشته. مهشيد كه ديد كلك خورده است، برگشت و گفت: فك كردي با اين كارها مي توني منو حشري كني. سپس سريع و سرسري استكان ها را آب كشيد. كه هر چه زودتر بتواند وارد اتاق شود. چند دقيقه بعد. شادمهر به سرعت به سوي مهشيد آمد و گفت: اگه گفتي چه خبري دارم. نمي دونم. اصلاً يك چيزي مي گم كه باور نمي كني. چي؟ ما كه راه افتاديم سمت ايران، اينيدا هم تصميم گرفت كه بره ليورپول . جوكي هم باهاش رفت. مهشيد: عجب. الآن هم رابرت و اينيدا و جوكي تو قصر ليورپول ان. اينو همين بيست دقيقه قبل، رابرت برام فرستاد. مهشيد: پس بگو چرا به ما زياد تعارف نكردن كه بيشتر بمونيم. شادمهر: حدود يك ماهه ديگه هم عروسي شونه. بازم بايد بريم هند. مهشيد: شوخي مي كني. منم مي يام. شادمهر: هنوز صبر كن دعوتمون كنن. مهشيد: واقعاً يه مسافرت مارو لازمه! شادمهر: مسينكه اون دفعه خيلي بهت مزه داد. مهشيد: فقط يه چيزش بد بود. كه خدا كنه ايندفعه، گير ميمون ها نيفتيم. مي خوام از فردا تو باغ سبزي بكارم. مي خوام از هي چي، يه ذره داشته باشم . نصف حياط رو بكنم گل . نصف ديگش، از اين چيزا. شادمهر: من كه فكر كردم كه اون چيزيش كه بد بود، يه چيز ديگه بود. من كه رفتم بخوابم . براي نماز صبح بيدارم كن. مهشيد: كجا. صبر كن اينارو جا برسونم، دارم مي يام. ۹۷ چند دقيقه بعد، مهشيد وارد اتاق شد و مستقيم پريد سر تخت. شادمهر كماكان پشت رايانه بود كه به محض ورود مهشيد، خاموش شد. شادمهر از جايش بلند شد و گفت: خدا رو شكر، اونا هم به سر و سامون رسيدن. به همديگه رسيدن . اصلاً از طلاق خوشم نمي ياد. خدا كنه كه ديگه هيچ طلاقي اتفاق نيافته. مهشيد كه با لباس خواب صورتي رنگ اش بازي مي كرد، گفت : طلاق كه اينقدر ها بد نيست. دو نفر همديگر را نمي پسندند، از هم جدا مي شن. حالا چي شده كه بازم داره صبح طلاق مي كني؟! شادمهر: غلط كردم. ديگه صحبت طلاق نمي كنم. اصلاً بهش ديگه فكر هم نمي كنم . راستي بگو تو از كجا مي دونستي كه من رنگ صورتي خوشم مياد؟ مهشيد: نه بابا. تو كه گفته بودي كه من رنگ آبي خوشم مي ياد. اما اينو وقتي خريدم كه هنوز به من نگفته بودي. شادمهر: من نمي دونم اين خارجي ها چطوري مي تونن تو ملع عام زناشونو ببوسن . از قديم گفتن: زان كه با معشوق پنهان خوش تر است! بعد نگاهش را به سوي مهشيد كرد و اينبار به صورت خريدار در او نگريست . و جمله ي جالبي گفت: من از رنگ آبي خوشم نمياد. شايد هم درستش اين ه كه مي گفتم : من الآن، از هر رنگي خوشم مي آيد! قهوه اي هم كه مي پوشيدي، برام فرقي نمي كرد. اي عزيزترين عزيزانم. و بعد به سوي پرده ها رفت... . ۹۸ ۱۲ شروع زندگي!...
چهارشنبه 17 فروردین 1390 - 12:30:27 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم